ديدن فريدون دختران جمشيد را


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 447
:: باردید دیروز : 774
:: بازدید هفته : 3484
:: بازدید ماه : 3428
:: بازدید سال : 19141
:: بازدید کلی : 2264687

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

ديدن فريدون دختران جمشيد را
دو شنبه 14 ارديبهشت 1394 ساعت 22:11 | بازدید : 6457 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

طلسمى كه ضحاك سازيده بود

سرش باسمان بر فرازيده بود

فريدون ز بالا فرود آوريد

كه آن جز بنام جهاندار ديد

و زان جادوان كاندر ايوان بدند

همه نامور نرّه ديوان بدند

سرانشان بگرز گران كرد پست

نشست از بر گاه جادو پرست‏

نهاد از بر تخت ضحاك پاى

كلاه كئى جست و بگرفت جاى‏

برون آوريد از شبستان اوى

بتان سيه موى و خورشيد روى‏

بفرمود شستن سرانشان نخست

روانشان ازان تيرگيها بشست‏

ره داور پاك بنمودشان

ز آلودگى پس بيالودشان‏

كه پرورده بت‏پرستان بدند

سراسيمه بر سان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم

بنرگس گل سرخ را داده نم‏

گشادند بر آفريدون سخن

كه نو باش تا هست گيتى كهن‏

چه اختر بد اين از تو اى نيك‏بخت

چه بارى ز شاخ كدامين درخت‏

كه ايدون ببالين شير آمدى

ستمكاره مرد دلير آمدى‏

چه مايه جهان گشت بر ما ببد

ز كردار اين جادوى بى‏خرد

نديديم كس كين چنين زهره داشت

بدين پايگه از هنر بهره داشت‏

كش انديشه گاه او آمدى

و گرش آرزو جاه او آمدى‏

چنين داد پاسخ فريدون كه تخت

نماند بكس جاودانه نه بخت‏

منم پور آن نيك‏بخت آبتين

كه بگرفت ضحاك ز ايران زمين‏

بكشتش بزارى و من كينه‏جوى

نهادم سوى تخت ضحاك روى‏

همان گاو بر مايه كم دايه بود

ز پيكر تنش همچو پيرايه بود

ز خون چنان بى‏زبان چارپاى

چه آمد بر آن مرد ناپاك راى‏

كمر بسته‏ام لا جرم جنگجوى

از ايران بكين اندر آورده روى‏

سرش را بدين گرزه گاو چهر

بكوبم نه بخشايش آرام نه مهر

چو بشنيد از و اين سخن ارنواز

گشاده شدش بر دل پاك راز

بدو گفت شاه آفريدون توئى

كه ويران كنى تنبل و جادوئى‏

كجا هوش ضحاك بر دست تست

گشاد جهان بر كمر بست تست‏

ز تخم كيان ما دو پوشيده پاك

شده رام با او ز بيم هلاك‏

همى جفتمان خواند او جفت مار

چگونه توان بودن اى شهريار

فريدون چنين پاسخ آورد باز

كه گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پى اژدها راز خاك

بشويم جهان را ز ناپاك پاك‏

ببايد شما را كنون گفت راست

كه آن بى‏بها اژدهافش كجاست‏

برو خوب رويان گشادند راز

مگر كاژدها را سر آيد بگاز

بگفتند كو سوى هندوستان

بشد تا كند بند جادوستان‏

ببرد سر بى‏گناهان هزار

هراسان شدست از بد روزگار

كجا گفته بودش يكى پيش بين

كه پردختگى گردد از تو زمين‏

كه آيد كه گيرد سر تخت تو

چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پر آتشست

همه زندگانى برو ناخوشست‏

همى خون دام و دد و مرد و زن

بريزد كند در يكى آبدن‏

مگر كو سر و تن بشويد بخون

شود فال اختر شناسان نگون‏

همان نيز از آن مارها بر دو كفت

برنج درازست مانده شگفت‏

ازين كشور آيد بديگر شود

ز رنج دو مار سيه نغنود

بيامد كنون گاه باز آمدنش

كه جائى نبايد فراوان بدنش‏

گشاد آن نگار جگر خسته راز

نهاده بدو گوش گردن فراز




:: موضوعات مرتبط: شاهنامه فردوسی , ,
:: برچسب‌ها: فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: